شاهزاده خانومی که نمی خندید

ساخت وبلاگ
دید من شاسکولم ، امروز برام نوشت که می دونم که تا حالا اونجور که باید بهت نگفتم اما ive fallen for you without a doubt و اینکه هیچ وقت به دختر دیگه ای اینجور اهمیت ندادم و هیچ وقت نخواستم که با کسی زندگی کنم. براش نوشتم منم دوستت دارم . و تا اینجا همه چیز اینقدر دور از واقعیت نبود. تا اینکه گفت می خوام برای بچه های ایژنی asian ای که به فرزندی قبول می کنیم اینا رو تعریف کنم. این ایده ی من بود  که بچه ها چینی و کره ای بگیریم که اینقدر خوشگلن. چند بار پرسیده بود واقعن تو نمی خوای بچه بیاری؟ گفتم نه. گفت چرا ؟ گفتم من ژن بدی دارم. واقعن نمی خوام به کسی منتقل کنمش. بی چونه ی اضافی قبول کرده. اینجا دیگه همه چیز الکی شده بود. شبیه به قصه ها. همه چیز ایده آل. نشستم به گریه. خوشحالم گریه می کنم. ناراحتم گریه می کنم. توی خوشحالی هام یه اندوهی هست . این واقعیت که منم فرصت دارم تا روزی مثل باقی آدم های دنیا زندگی نرمال داشته باشم، یه غمی توش هست . یه اندوهی . همون اندوه لعنتی" آزادی هزار پرنده ی بیراه". من همون اندوه آزادی هزار پرنده ی بیراهم. من  همون اندوهم.اما این رویا رو نگ شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : e2ganehf بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت: 3:56